محجبه ها بانشاطند

  • خانه 

خدا را دیدم

29 آبان 1402 توسط صالحه بانو

#داستان_کوتاه

🖌 خدا را دیدم

حسنا همانطور که موهایش را شانه می‌زد رو به مادرش کرد و پرسید: مامان گلم من میخوام خدا رو ببینم. میشه فردا بریم خونه خدا؟
لبخندی بر لبانم نشست و با آرامش او را در آغوش گرمم گرفتم. کمی که بوسه بارونش کردم گفتم: عشق مامانی نفسم خدا رو با چشممون نمیتونیم ببینیم.
حسنا اخمی کرد و با لب و لوچه آویزون گفت : من میخوام خدا رو ببینم.
گونه ی سرخش رو بوسیدم و گفتم: میخوای یه آزمایش انجام بدیم؟
با برقی که توی چشماش بود گفت: آخ جون آزمایش. چی بیارم مامان گلم؟
_ دو تا حبه قند و یه لیوان آب و یه قاشق.
خیلی سریع با خوشحالی کودکانه اش وسایل رو آورد.
ازش پرسیدم اینجا چیا می‌بینی ؟
گفت: قند و لیوان آب و قاشق.
گفتم: قندا رو بریز توی لیوان آب و خوب هم بزن تا دیگه قندی توی آب نمونه.
همونجور که مشغول هم زدن قندا بود از فرصت استفاده کردم و یک صفحه از کتابی که دستم بود رو مطالعه کردم.
خوب که قندا در آب حل شد صدام زد و با هیجان گفت مامان قندا آب شد.
لبخندی نثار رخ ماهش کردم و گفتم: دخترک ناز من حالا بگو چیا میبینی؟
با حالت تعجب گفت: یه لیوان آب قند و قاشق.
متفکرانه و جدی پرسیدم: آب قند کو ؟ من که قندی نمی‌بینم ؟
با چهره‌ی جدی و خندان گفت: ای بابا قندا توی آبه دیگه اما پیدا نیست.

گفتم: دخترکم همونطور که میگی قند توی آب هست ولی ما نمی‌بینیم ،خدا هم هست ولی ما نمی‌تونیم اونو ببینیم.
اینجا تو میگی چون قند رو نمی‌بینم پس توی آب هم، قندی نیست؟
حسنا: نه.
_ خب حالا آب قندت رو بخور و بدو بیا بازی.
حسنا خوشحال از اینکه جواب سؤالش را یافت، لیوان آب قند را نوشید و چشمکی برای من زد.

#خداشناسی
#کودک
#مطالعه

 نظر دهید »
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

محجبه ها بانشاطند

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • داستان کوتاه
  • طبیعت زیبای ایران

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس